داستان سکسه من با خانم بسر عمومو براتون تعریف کنم البته دوستان
سلاممن اسمم محمده الان23سالمه میخوام داستان سکسه من با خانم بسر عمومو براتون تعریف کنم البته دوستان هم کم لطفی میکنن هر کی یه داستان براشون مینویسه کلی فحشش میدن خب این کاره درستی نیست امیدوارم که منم مثل بقیه فحش نخورم و این اخرین داستانم نباشه که مینویسمراستش من تا حالا داستان ننوشتم و بلدم نیستم دروغ بگمیادمه تقریبا 19ساله بودم که خیلی با خونه ی داییم اینا رفتو امد داشتم چون بسر داییم اون موقع با من خیلی خوب بود و چون همسایه هم بودیم با هم رفتو امد داشتیم البته این بسر داییم خانم نداشت داداشش خانم داشت که صافکار بودو ظهرها هم خونه نمیومدخلاصه چون بیشتر رفیق بودیم همیشه بیش هم بودیم که یادمه بعضی وقتا هم به همدیگه فیلم سکسی میدادیم و گوشیه موبایلمونم بر بود از این چیزا یادمه یه روز تو اتاق بسر داییم نشسته بودیم و داشتیم یه فیلم سکسی که بسر داییم اورده بود با هم نگاه میکردیم که یهو گوشیم زنگ زد و نمیدونم چی شد که باید میرفتم دقیق یادم نیست ولی یکی کارم داشت منم که اصلا نمیدونستم که سیخ کردم چون حواسم بهش نبود از تو اتاق زدم بیرون که یهو خانم بسر داییم جلوم ظاهر شد وقتی دید که سیخ کردم (چون همسایه بودیم من یه شلوار راحتی بوشیده بودم)یهو نفسش گرفت و بعدش یه نیش خند زدو از کنارم رد شد منم خجالت زده از خونشون زدم بیرونو رفتم(البته ناگفته نماند من اون موقع موهای بلوند و نسبتا بلندی داشتم و قیافمم به نظر خودم عالی بود طوری که اگه دختری بهم با میداد زیاد تعجب نمیکردم)راستی یادم رفت اسم خانم بسر عمومو بگم اسمش سارا اون موقع 24 سال داشت الان که بزرگ شده و دوتا بچه دارهداشتم میگفتم چند روز از اون قضیه گذشت تا اینکه یه روز رفتم در خونشون دنبال همون بسر داییم جعفر که سارا درو باز کرد و بعد از سلام کردن وقتی رفتم تو دیدم که جعفر نیست خلاصه اومدم که از خونه بزنم بیرون که سارا صدام زد محمد وایسا کارت دارم البته ناگفته نماند سارا هم یکیی از ان دخترا بودش که فقط دوست داشت از اینو اون بکنهدیدم نزدیک شد گفت محمد میخوام یه موضوعی رو بهت بگم ولی خب نمیدونم چجوری بگم.گفتم نه اشکال نداره بگو گفتش که مریم(مریم دختر همسایمون بود که بیشتر بیش سارا بود)ازت خوشش اومده و گفته به محمد بگو بینم نظرش چیه منم چون یه کم تعجب کرده بودم واقعا مغزم داشت میبوکیداخه مریم 6سال از من بزرگتر بود.خلاصه گفتم نه بهش بگو محمد اهل دوستیو این حرفا نیست اون روز از خونشون زدم بیرون بعد دوسه روز تو یه مهمونی دوباره سارارو دیدم که اومد بیشمو گفت که محمد مریم گفته خیلی دوست دارم و گفته به محمد بگو برام ادکلن بخره من که بو برده بودم داره دروغ میگه و خودش دوست داره براش ادکلن بگیری گفتم بگو اصلا این حرفا نیست مریم از من بزرگتره و خوشمم ازش نمیاد خلاصه اون شب هم گذشت تا اینکه یه روز خونشون بودیم که دیدم داره صدام میزنه رفتم بیشش گفتم چیه سارا جان گفت که والله من خیلی خجالت میکشم اینو بگم ولی خب مجبورم چون مریم گفته حتما بگو خلاصه چند دیقه گفت که نه بزار خودت میفهمیو از این حرفا که گفتم بگو دیدم سرشو انداخت بایین گفتش مریم گفته به محمد بگو بینم خوشش از حال کردن میاد درست همین جمله یادمه که هیچوقت فراموش نمیکنم وقی اینو گفت دیگه نمیدونستم باید چی بگم من که میدونستم اصلا مریم نظری به من نداره و اینا همش حرفای خودشه ادکلن هم برا خودشه نمیدونستم